سناریو فیلیکس
[وقتی زیر بارون ازت خواستگاری میکنه...]
هوا بارونی بود؛ از اون بارونهایی که نه عجله دارن، نه قصد تموم شدن. خیابون برق میزد و نور چراغها روی آسفالت خیس پخش شده بود. دو سال از آشناییمون میگذشت، اما اون شب… همهچیز شبیه اولین بار بود!
کنارم راه میرفت، ساکتتر از همیشه. بارون موهامونو خیس کرده بود و نفسامون بخار میشد.فیلیکس کاپشنشو کمی جلوتر آورد، بدون اینکه حرفی بزنه ...
دیدم ایستاد که منم پشت سرش ایستادم .
زیر نور زرد چراغ خیابون؛
بارون، صداشو پایین آورده بود
فیلیکس برگشت سمتم و دستمو گرفت. این بار نه آروم؛ محکم، انگار میترسید لحظه فرار کنه. نگاهم کرد؛ طولانی، عمیق، لبخندی زد ؛
_میدونی… این دو سال، بهترین بخش زندگیم بود. نه به خاطر کنسرتا، نه به خاطر موفقیتا… فقط به خاطر...تو
با تعجب بهش خیره شده بودم و نا خودآگاه لبخندی زدم ؛
ادامه داد:
_من آدم کاملی نیستم، ولی یه چیزو مطمئنم… میخوام تمام فرداهام کنار تو باشه
بارون روی شونههامون میریخت . خواستم حرفی بزنم که دیدم جعبهی کوچیک قرمزی رو از توی جیبش درآورد؛ روز زمین خیس زانو زد ..
_با ...بامن ازدواج میکنی بانو ؟
چشمام برق میزد توی تاریکی شب انگار اشک ها هم مشتاق بارش بودن مثل بارون...
دستشو گرفتم و از رو زمین باندش کردم و بلافاصله جلو رفتم و بغلش کردم.
محکم. طوری که انگار اگه رهاش کنم، زمین زیر پام خالی میشه. دستاش دورم حلقه شد، صورتم توی شونههاش گم شد و نفسش کنار گوشم لرزید.
آروم گفت:
_این یعنی آره؟
سرمو تکون دادم.
اون خندید؛ همون خندهی گرم، بعد دستشو آورد زیر چونهم، صورتمو بالا آورد و پیشونیمو بوسید…
بارون هنوز میاومد...
و من توی بغلش فهمیدم بعضی عشقها فریاد نمیزنن؛
آروم میان،
و تا آخر میمونن!
(هوامون بارونیه اینو نوشتم 😅💘)
M☆Q
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
هوا بارونی بود؛ از اون بارونهایی که نه عجله دارن، نه قصد تموم شدن. خیابون برق میزد و نور چراغها روی آسفالت خیس پخش شده بود. دو سال از آشناییمون میگذشت، اما اون شب… همهچیز شبیه اولین بار بود!
کنارم راه میرفت، ساکتتر از همیشه. بارون موهامونو خیس کرده بود و نفسامون بخار میشد.فیلیکس کاپشنشو کمی جلوتر آورد، بدون اینکه حرفی بزنه ...
دیدم ایستاد که منم پشت سرش ایستادم .
زیر نور زرد چراغ خیابون؛
بارون، صداشو پایین آورده بود
فیلیکس برگشت سمتم و دستمو گرفت. این بار نه آروم؛ محکم، انگار میترسید لحظه فرار کنه. نگاهم کرد؛ طولانی، عمیق، لبخندی زد ؛
_میدونی… این دو سال، بهترین بخش زندگیم بود. نه به خاطر کنسرتا، نه به خاطر موفقیتا… فقط به خاطر...تو
با تعجب بهش خیره شده بودم و نا خودآگاه لبخندی زدم ؛
ادامه داد:
_من آدم کاملی نیستم، ولی یه چیزو مطمئنم… میخوام تمام فرداهام کنار تو باشه
بارون روی شونههامون میریخت . خواستم حرفی بزنم که دیدم جعبهی کوچیک قرمزی رو از توی جیبش درآورد؛ روز زمین خیس زانو زد ..
_با ...بامن ازدواج میکنی بانو ؟
چشمام برق میزد توی تاریکی شب انگار اشک ها هم مشتاق بارش بودن مثل بارون...
دستشو گرفتم و از رو زمین باندش کردم و بلافاصله جلو رفتم و بغلش کردم.
محکم. طوری که انگار اگه رهاش کنم، زمین زیر پام خالی میشه. دستاش دورم حلقه شد، صورتم توی شونههاش گم شد و نفسش کنار گوشم لرزید.
آروم گفت:
_این یعنی آره؟
سرمو تکون دادم.
اون خندید؛ همون خندهی گرم، بعد دستشو آورد زیر چونهم، صورتمو بالا آورد و پیشونیمو بوسید…
بارون هنوز میاومد...
و من توی بغلش فهمیدم بعضی عشقها فریاد نمیزنن؛
آروم میان،
و تا آخر میمونن!
(هوامون بارونیه اینو نوشتم 😅💘)
M☆Q
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
- ۱.۱k
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط